نوشتم فارغ التحصیل اما شما بخوانید اخراج! برایم همه ماجرای چند ماه گذشته حکم یک اخراج را داشت.
نجمه می گفت یک بار وکیل آدمی بوده که قرار بوده اعدام شود. نجمه از آن وقت دیگر هیچ پرونده ای با حکم اعدام را قبول نکرد. او از پریشان حالی آدمی می گفت که تا مدتها آزارش میداده.
ماجرا از لحظه تعیین تاریخ دفاعم شروع شد. حس می کردم همه چیز دارد تمام می شود. همه آنچه که با آنها لحظات بی نظیری را تجربه کردم:حسهایم، اندیشه هایم و تواناییهایم. دوستانم را از دست می دهم و... .
خیلی نگران بودم. این نگرانی وقتی زیاد می شد که به بعد از دفاع فکر می کردم. احساس می کردم برمی گردم به دو سال قبل. احوالاتم شبیه توصیفات نجمه از جوان دم اعدام شده بود. نمی خواستم آنچه دارم رها کنم.
با همه این احوال، چیزی بهم می گفت دوباره حسهایت برمی گردد. من این صدا را می شنیدم ولی بازهم نگران بودم. مثل زمانی که پرهام به کما رفته بود. دکتر می گفت چون 5 سالشه کم کم حس هایش بر می گردد. همه ما به جز مادرش حرف دکتر را باور کردیم.
حس هایم برگشتند. درست مثل پرهام که به زندگی برگشت.
سفر هفته پیش توهم از دست دادن را در حد همان توهم، گذاشت. دیدار دوستان، آشنایی بیشتر با دوستان جدید و آن سمینار. در تمام لحظات ارائه آن سمینار دوباره رقص اندیشهایم را مشاهده می کردم و تمام نگرانی هایم تمام شد.
پ.ن.حالا دیدی فرشته من! پست بازگشت خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردی ایهام داشت.
پ.ن. از آشنایی قدیمی، که باعث شد مطالب این پست در ذهنم به هم مربوط شود، صمیمانه متشکرم. حس کردم هنوز می توانم بنویسم.