من و مدرسه

تجربه اول تدریسم در مدرسه به سال اول دوره فوق لیسانس ریاضیم برمی گردد. دبیرستانی غیرانتفاعی با حدود 15 دانش آموز در هر کلاس. مکان مدرسه مثل خیلی از غیرانتفاعی های اوایل دهه هشتاد خانه ای اجاره ای بود. مدرسه حیاط نداشت! و به نظر من این بزرگترین ضعف مدرسه بود.

تقریبا هر روز با بچه ها و مدیر بحثم می شد و در نهایت هم به خاطر یکی از بچه ها مرا از مدرسه اخراج کردند.

 این تجربه باعث شد تا مدتها تمایلی به تدریس در مدرسه نداشته باشم.

ولی حالا بعد از 8 سال دوباره به مدرسه برگشتم. این بار اوضاع خیلی فرق می کند دبستانی دولتی با حیاطی بزرگ. آن قدر بزرگ که فقط 3دور، دور حیاط دویدن من را از پا انداخت!

خیلی حیاط مدرسه را دوست دارم. بیشتر از بچه ها منتظر زنگ تفریحم.

تحقیقی تازه

وقتی تصمیم گرفتم روی انجام اثبات عام کار کنم، دو انتخاب پیش رویم بود. 
  •  چگونگی ساختن مثال عام
  •  انتقال اثبات عام به اثبات صوری 

من اولی را انتخاب کردم. چون در دوران کارشناسی ساختن اثبات برایم سخت تر از نوشتن صوری اثبات بود. فکر می کردم ساختن اثبات از نوشتن آن به شکل صوری مهمتر است.

اما الان وضعیت فرق می کند. اکنون دارم از دیدگاه یک معلم به جریان اثبات عام فکر می کنم. این نوع نگاه از چند روز پیش شروع شد. یکی از دوستان که برای اولین بار معلم کلاس هفتم است، از مشکلات خود در هنگام تدریس استدلال استنتاجی به دانش آموزان صحبت می کرد.

همه ما استدلال استنتاجی را در دوران راهنمایی و با هندسه اقلیدسی آغاز کردیم. معمولا استدلال روی شکل آسان تر بود. ببینید این شکل های هندسی مثال عام هستند. بنابراین وقتی ما روی شکل اثبات را توضیح می دهیم، در واقع یک اثبات عام را انجام دادیم. مرحله بعد صوری نوشتن این نوع اثبات هاست. که مشکلات دانش آموزان معمولا در این مرحله دیده می شود.

اگر به عنوان دانش آموز یا معلم تجربه ای از ورود به استدلال صوری داشتید، خوشحال می شوم بیان کنید. قطعا به من کمک خواهد کرد. اگر به عنوان معلم نحوه ورودتان به استدلال صوری را بیان کنید، بیشتر خوشحال می شوم. یعنی تو را خدا نظر بدین!

پ.ن. بنا به تقاضای دوستی همواره عزیز پاور پوینت دفاعم را اینجاگذاشتم. یه کم دیره ولی به هر حال گذاشتم.

 

فارغ التحصیل

نوشتم فارغ التحصیل اما شما بخوانید اخراج! برایم همه ماجرای چند ماه گذشته حکم یک اخراج را داشت.

نجمه می گفت یک بار وکیل آدمی بوده که قرار بوده اعدام شود. نجمه از آن وقت دیگر هیچ پرونده ای با حکم اعدام را قبول نکرد. او از پریشان حالی آدمی می گفت که تا مدتها آزارش میداده.

ماجرا از لحظه تعیین تاریخ دفاعم شروع شد. حس می کردم همه چیز دارد تمام می شود. همه آنچه که با  آنها لحظات بی نظیری را تجربه کردم:حسهایم، اندیشه هایم و تواناییهایم. دوستانم را از دست می دهم و... .

خیلی نگران بودم. این نگرانی  وقتی زیاد می شد که به بعد از دفاع فکر می کردم. احساس می کردم برمی گردم به دو سال قبل. احوالاتم شبیه توصیفات نجمه از جوان دم اعدام شده بود. نمی خواستم آنچه دارم رها کنم.

با همه این احوال، چیزی بهم می گفت دوباره حسهایت برمی گردد. من این صدا را می شنیدم ولی بازهم نگران بودم. مثل زمانی که پرهام به کما رفته بود. دکتر می گفت چون 5 سالشه کم کم حس هایش بر می گردد. همه ما به جز مادرش حرف دکتر را باور کردیم.

حس هایم برگشتند. درست مثل پرهام که به زندگی برگشت.

سفر هفته پیش توهم از دست دادن را در حد همان توهم، گذاشت. دیدار دوستان، آشنایی بیشتر با دوستان جدید و آن سمینار. در تمام لحظات ارائه آن سمینار دوباره رقص اندیشهایم را مشاهده می کردم و تمام نگرانی هایم تمام شد.

پ.ن.حالا دیدی فرشته من! پست بازگشت خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردی ایهام داشت.

پ.ن. از آشنایی قدیمی، که باعث شد مطالب این پست در ذهنم به هم مربوط شود، صمیمانه متشکرم. حس کردم هنوز می توانم بنویسم.

سلام

سلام!

سلام به همه چیزهایی خوبی که در این دو سال پیدا کرده بودم، ولی یک ماه بود که سراغی از آنها نگرفته بودم.

قطعا در نگاهم اینها مثل قبل از دفاع نیستند. اما رنگ جدیدشان هم دوست داشتنی است.

احساس می کنم آفتاب کویری رنگ دلنشینی به آنها داده است.

بازگشت

پایان نامه را صحافی کردم وتحویل گروه دادم. بارهایم را قبل از خودم فرستادم، ولی سه روز بعد از من به کرمان رسیدند.

با دوستانم خداحافظی کردم وبرگشتم پیش دوستانم!

تا یکشنبه با 3 نفر در اتاقی 12 متری زندگی می کردم ولی حالا  یک نفرم در خانه ای 300 متری. تازه  اینترنت محترم هم قطع شده. چون دو سال تمدید نشده، آنها هم طبق قردارد اینترنت را قطع کردند. من هم لپ تاپ را برداشتم و آمدم انتهای خیابان ایرانشهر. جایی که اینترنت و نگاه های مهربانی منتظرم بودند.

دیروز رفتم خانه. همه از دیدنم خوشحال شدند و پیشنهاد کلی کار دادند. ولی من هنوز انگار گیج و منگم.

قرار است با دو عزیز کارم را در زمینه استدلال ریاضی گسترش دهیم. در آرشیو مقالاتم چند تا مقاله مرتبط پیدا کردم. ولی نمی دانم چقدر خوبند.

دارم دوباره پایان نامه را بررسی می کنم تا شاید حرفی برای گفتن داشته باشد.

پ.ن. حال من خوب است. اما تو باور نکن!(با اجازه قیصر امین پور)

  

یعنی من دفاع می کنم؟

اگر اتفاق خاصی نیفتد، قرار است یکشنبه هفدهم ماه جاری از پایان نامم دفاع کنم. اگر کسی تهران هست بیاد دفاعم، خوشحال می شوم. اگر  می توانید از جاهای دیگر هم بیاید، من نارحت نمی شوم!

دفاع قبلیم 25 شهریور 86 ، اوایل ماه رمضان بود. مجبور نبودم پذیرایی بدهم! از برکات ماه مبارک بود. ولی این دفعه باید پذیرایی بدهم!

این را گفتم که تشویق به آمدن شوید.

پ.ن. می دونم مثل همیشه حواست بهم هست، ولی یه کم بیشترش کن!حالا اگه خواستی خیلی بیشترش کن!

رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.

امان از کارهای عقب مونده!

دبستان که می رفتم، ظهر می اومدم خونه، برنامم این بود: بازی، تلویزیون، کانون پرورش فکری.

خب، این کارا تا حدود 8 شب طول می کشید. اون وقت دیگه نای نفس کشیدن نداشتم چه برسد به مشق نوشتن!

ولی ساعت 3-4 صبح از ترس فردا پا میشدم و مشق می نوشتم.

این رویه تو کل زندگیم به شکل های مختلف وجود داشته، هیچوقت یاد نگرفتم کارهام به موقع انجام بدم.

نمی دونم کی می خوام آدم بشم. این روزها  برای یه کاری که از نظر بقیه عقب افتاده! چپ و راست دعوا میشم.

امیدوارم این عقب افتادن درباره پایان نامم اتفاق نیفته. تا حالا که خوب بوده. فصل 2 را دادم استادم راهنمام بخونه. 1 و 3 هم می دونم چی میخوام بنویسم. الان هم که در پیچ و خم فصل چهارم! 

پ.ن: برای نازنین مریمم!

(به خاطر آخرین نوشته اش)

یاد اولین روزهای آشنایمان افتادم.

 گرمای نزدیک 60 درجه جنوبی ترین نقطه استانمون.

یاد زهکلوت! معاون مدرسه!

کلاس های دبستان که سحر می گفت اگه بیاین تو کلاس به بوش عادت میکنین...

یاد جایی که به قول بعضیا هیچ دختر خانم متشخصی نمیره، افتادم. این روزها کلمه تشخص حالم را بدجوری بهم می زند.

سؤال همیشگی اتاق ما

هم اکنون سه نفر در مکانی مشترک،مشغول نوشتن پایان نامه هستیم. با وجود اختلاف زمینه ها، گه گداری سؤالات مشترکی پیش می آید. مثلا هر چند وقت یکبار آه از نهاد یک نفر برمی آید که الان باید به کدام یک ارجاع بدهم!

فرض کنید شما کتابی یا مقاله ای راقبلا خوانده اید، بعد یک نفر دیگر به مطلبی از آن کتاب یا مقاله اشاره می کند که اصلا راست کار شماست ولی قبلا به آن توجه نکردید. الان تکلیف چیست؟ باید به کدام مرجع ارجاع دهید؟ همان مطلب اصلی یا آن که الهام بخش شما بود؟

امروز فهمیدم این سؤال همیشگی اتاق ما، سؤال بسیار مهمی بوده، هست و خواهد بود! استاد راهنمای من اعتقاد داشت که مرز این موضوع خیلی باریک است و مثال جالبی زد:

فرض کنید یه فیلمی را می بینید، بعد یه نقد دربارش می خونید. الان نظر شما درباره آن فیلم برگرفته از فیلمه یا  نقدی که خوندید؟

آدم می توانید خیلی زیاد اخلاقی عمل کند و به عنوان نقل شده اشاره کند، ولی گاهی یه جورایی برای یک الهام، زورت میاد منبع اصلی را ول کنی!

پ.ن. قابل توجه اعظم و دیگر علاقمندان به تاریخ ریاضی: یکی از دانشجویان کلاس تاریخ ریاضی دکتر اصغری وبلاگی راه انداخته که تقریبا همه مطالب کلاس را می تونید اونجا ببینید. در ضمن لینکای تاریخ ریاضی جالبی هم داره. نشونیش هم اینجاست.  

تحلیل داده ها

امروز یکی از شرکت کنندگان تحقیقم، در خانه تهران جمله ای را از کتاب آنالیز با طعم توپولوژی دکتر میرزاوزیری خوند که طبق معمول اصل جمله را یادم نیست ولی تقریبا این را می گفت:

"لذت بخش ترین لحظه برای یه ریاضی دانان وقتی که یه حکم ثابت میکنه و بدترین لحظه براش چند لحظه بعد از این خوشبختی اتفاق میفته اونهم وقتی که میفهمه اشتباه ثابت کرده!" 

به نظرم می رسد برای یک آموزشگر ریاضی لذت بخش ترین وقت ها زمانی است که به پرسش های تحقیقش فکر می کند، کارهای دیگران را می خواند، مشاهده می کند، داده جمع می کند و...

بدترین لحظه هم وقتی که می خواهد داده هایش را تحلیل کند!

ماجراهای خانه ما

بهار 1384

دفتر گروه ریاضی دانشکده ریاضی دانشگاه کرمان

من، سارا و اعظم (دانشجویان ترم آخر کارشناسی ریاضی)

دکتر فدایی(رئیس گروه ریاضی):"به خانم باقری خبر میدم سه تا سرباز آماده اومدن برای خانه ریاضیات"

و این آغاز ماجرایی بود که به همت خیلی ها امروز شده ماجراهای خانه.

از اتاقی کوچک و تاریک در گوشه پژوهشکده تعلیم و تربیت شروع کردیم، گاهی جایمان بزرگ شد، دوباره کوچک شد، دوباره بزرگ شد و این ماجرا ادامه دارد...

هنوز پوتین هایم را درنیاورده ام. فقط دارم آنها را واکس می زنم.

پ.ن: دارم به شدت پایان نامه می نویسم تا خیلی زود برگردم تو دل ماجرا!

بچه ها! جون شما، جون خانه هوشی(هوشنگ مرادی کرمانی) نگهش دارین تا من بیام.